۱۳۹۳ دی ۲۸, یکشنبه

به یاد پسرم ژولی...

که وجودش مایه شادی و خوشبختی بود و نرمی و شیرینی اش٬ خوشی زندگیم...
و نبودش٬ کوه اندوه و یک دنیا درد و تاسف که تا آخرین نفس با من خواهد بود...
احساس غریبیه...جاش در هر گوشه ی خونه خالیست ولی وجودش در تمام خونه احساس می شه... 
باهاش حرف می زنم ولی گربه ی پرچونه ام پاسخی نمی ده...
صداش می کنم ولی گربه ی دوست داشتنیم که هروقت صداش می کردم٬ با همون بار اول٬ هرکجا و در هر حالی که بود٬ دوان دوان می آمد٬ نمیاد...
می رم بغلش کنم و ببوسمش٬ کاری که روزی هزار بار می کردم ولی تنها هوای خالی رو می تونم ببوسم...
هر گوشه ی این خونه خاطره ای از ژولی رو به یادم میاره...
هر وقت که یادم میاد دیگه نیست٬ یه دفعه دلم خالی میشه و یه اضطراب و ترس شدید میریزه تو دلم.
دیگه عشقی به رسیدن به حیاط را ندارم... تنها بخاطر ژولی بود که دوست داشت بره تو حیاط...
و من در تمام این مدت به یاد آزاده محجوب بودم... به اندوه و درد بی پایانش که حتا فرصت فکر کردن به آن را نداره... به عشق و ازخودگذشتگی بی اندازه اش نسبت به حیوانات... به اینکه او چه حالی پیدا می کنه هرگاه که یکی از حیوانات نازنین و رنج کشیده اش که اینقدر برای درمان و بهبود شان زحمت می کشه٬ از دست می رن...
گربی هنوز هست... ولی اونم سرطان داره...
پیکر نرم و بی جانش٬ با یک دنیا عشق و افسوس برای آموزش و کالبدگشایی به دانشگاه فرستاده شد تا جان حیوانی زنده حفظ شود...
پی نوشت
۶ هفته گذشت...
جرات نمی کنم خیلی عمیق٬ به نبودن ژولی فکر کنم. تمام وجودم سرشار از درد و ناامیدی و ترس  می شه. بیشتر جوری درباره اش حرف می زنیم که انگار هنوز هم هست. 


وجودش هنوزم احساس میشه... در هر گوشه ی این خونه٬ یادی و خاطره ای و نشونی از ژولی هست...هنوزم گاهی احساس می کنم یکی کنارم ایستاده و در سکوت نگاهم می کنه... رومو که برمیگردونم٬ گاهی گربی است و گاهی یه لحظه ژولی...

خیلی دلم می خواد دردم رو به یکی بگم و فریاد بزنم و اشک بریزم...برای همین اینجا می نویسم٬ هرچند می دونم کسی اینارو نمی خونه. در این مدت ۳۰ نفر این پست را باز کردن و گمان نمی کنم حتا یک نفر هم تا به آخر٬ آن را خونده باشه...


هیچکس چیزی ننوشته و پیامی نگذاشته... البته توقع و انتظاری هم نداشتم. می دونم همه با خودشون می گن: «ای بابا! یه گربه که بیشتر نبود!» ولی برای من عزیزی بود که ۱۴ سال٬ روز و شب منو با نرمی و شیرینی هاش پر کرده بود و هر لحظه مایه ی شادی و خنده ی ما میشد.


وقتی راجع به ژولی می نویسم٬ انگار هنوزم با ماست... برای همین می خوام این صفحه رو پر کنم از خاطرات و عکسها و فیلم های ژولی...


در این مدت تنها یکبار فرصتی پیدا کردم تا با بانگی بلند٬ صداش کنم٬ درست مانند گذشته: ژوووولی٬ پسرم... و زار زار گریه کنم...

و گربی٬ چنان نگران و شگفت‌زده نگاهم کرد که غم تمام وجودم را فراگرفت. 

امروز هم٬ چند بار صداش کردم و باز گربی حیران نگاهم کرد و منم دلم نیومد ناراحتش کنم.


نگران گربی هستم... درد اون از ما بسیار بیشتر و ژرف تر است. پس از ژولی دیگه غذا نخورد؛ کاهی یک لقمه ی کوچیک... نزدیک یک کیلو وزن کم کرده... دیگه تو حیاط هم نمی ره و اگه هم بره یه دقیقه بعد٬ می خواد بیاد تو.


یک هفته پس از ژولی برای بار سوم دکتر عملش  کرد. می خواستم پیش از عمل حسابی تقویت بشه ولی چیزی نمی خورد و مدام به ما می چسبید و از کنار ما تکون نمی خورد...



 به دخترم گفتم ژولی با رفتنش بخاطر ما آورد تا قدر تمام لحظه هایی که با هم هستیم رو بدونیم تا جایی برای هیچگونه پشیمانی و حسرتی نمونه. 

فردای پس از ژولی٬ خونه یکباره خاموش و بی جنبش شد و ما دریافتیم که همه ی شور و جنبش و آوای خونه٬ ژولی بود...


روزهایی که هوا سرد بود و در حیاط رو می بستیم٬ بدون گزافه گویی٬روزی بیشتر از ۵۰ بار می گفت در حیاط رو باز کن! می خوام برم بیرون! ما رو از سر کارمون بلند می کرد تا در رو باز کنیم و پس از یک دقیقه٬ میامد و می گفت درو باز کن٬ می خوام بیام تو!  


گله می کرد که هوا سرده! بارون میاد! ولی اگر در همین هوای سرد و بارونی٬ ما هم٬ همراهش به حیاط می رفتیم٬ خرسند و خوشنود بود و تا وقتی که ما در حیاط بودیم٬ او هم می موند...


خیلی می ترسید و دوست نداشت در٬ بسته باشه. می خواست دل آسوده باشه و هر زمان که خواست بتونه بیاد تو.


ولی اینکه چه جوری می گفت می خوام برم حیاط٬ هزار راه داشت!!! و حسابی بی جونمون می کرد و تقریبن همیشه هم به خواسته اش می رسید!!! 


اول با میو میو کردن شروع می کرد. باید دنبالش می رفتم ببینم کدوم طرف می ره! طرف در٬ یعنی در رو باز کن برم بیرون و طرف آشپزخونه٬ یعنی گشنمه!!! گاهی هم ما رو دنبال خودش می کشید و ولو می شد روی زمین که نازم کنید! 


وقتی برای باز کردن در میو میو می کرد و محلش نمیذاشتم٬ با دستش می زد روی پام٬ اگر در رو باز نمی کردم٬ با چنگ هاش رو پام می کشید که پاشو در رو باز کن!!!

گاهی هم مانند کانگورو روی پاهاش می نشست و هی دست هاشو توی هوا تکون می داد! اینجور وقتها زود گول می خوردم! گاهی هم هیچی نمی گفت و کنارم می نشست و ذل می زد بهم!!! و من٬ بازم گول می خوردم!!! ولی بیشتر وقتها٬ یه نفس جیغ می زد و میو میو می کرد! فرانسوی حرف می زد!!! می گفت: «مغناووو!» بعضی وقتها هم یه نفس با پنجه هاش می کشید به در!!!
بجز زمانی که خیلی جدی می گفتم بسه ژولی! دیگه شورشو درآوردی! باز نمی کنم! اونم ناامید می رفت...

پس از ژولی٬ تنها چیزی که باعث عذاب وجدان دخترم شده بود٬ این بود که در رو براش باز نمی کرد... می گفت: «چند بار خواست بره و من در رو براش دیر باز کردم.» حق داشت. کار و درس و امتحان داشت و ژولی واقعا حواسش رو پرت می کرد و نمی گذاشت تمرکز حواس داشته باشه. می گفت:«آخه همین الان اومد تو و باز می خواد بره بیرون!!!» 


البته من همیشه پادرمیونی می کردم و می گفتم: آخه خودش نمی تونه در رو باز کنه٬ دستاش پشمالو هستند و او هم در رو براش باز می کرد...

وقتی هم که می خواست بیاد تو٬ خودشو تا نیمه در٬ تا قسمت شیشه ای اش٬ بالا می کشید تا من بتونم ببینمش و خیلی واضح صدا می کرد: «ماما» و اینقدر جیغ می زد تا ما رو از رو می برد و در رو براش باز می کردیم! و یا با دست کثیف و گل آلودش اینقدر به پنجره می کشید و صدامون می کرد تا در رو باز کنیم.
 عشق 
ژولی هر وقت کاری داشت یا برای اینکه توجه منو به خودش جلب کنه٬ هزار راه داشت!

گاهی با پنجه هاش تند و تند می کشید به شیشه ی پنجره٬ آیینه٬ در یخچال یا در قفسه های آشپزخونه!!! که البته بخاطر صدای اعصاب خرابی که درمیاورد٬ مجبور بودم به سازش برقصم!

وقتی پشت میز کامپیوتر می نشستم٬ مدام با پنجه هاش به پام می کشید!!! یا میومد روی پشتی صندلی می نشست.

وقتی روی مبل نشسته بودم و سرم به آیفون گرم بود٬ هی دستم رو می کشید! البته اول با آرومی و دست نرمش٬ و وقتی محلش نمی ذاشتم٬ کم کم با پنجه های تیزش!!! که البته این جور وقت ها خیلی زود به خواسته اش می رسید!

بعضی وقت ها٬ مانند کانگورو روی پاهاش می نشست و هی دست هاشو توی هوا تکون می داد!!! اینجور وقت ها زودی هر چی می خواست بهش می دادم!

وقتی می خواست که در حیاط  رو براش باز کنم -که البته این کار روزی ۵۰۰ بار تکرار می شد!- یه نفس با صدای بلند مثل بوق حموم میو میو می کرد!!!

زمانیکه می خواستم به حساب ها و کاغذ هام برسم٬ میومد روی کاغذام می خوابید و نمی ذاشت کاری کنم!!! اینجور وقت ها فقط نازش می کردم و از خیر کارم می گذشتم!


ولی گاهی٬آرام می نشست و در سکوت٬ تنها نگاهم می کرد... درحالیکه سرم به کارم گرم بود٬ سنگینی نگاهش رو احساس می کردم و وقتی نگاهش می کردم٬ دلم می لرزید٬ تمامی عشقش تو نگاهش بود... بدون اینکه حرفی بزنم٬ نازش می کردم و او هم شور و گرمای عشق و دوستی ام رو احساس می کرد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر