۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

مادر سعید زینالی در مراسم چهلم ستار فریاد زد

۱۴ سال از فرزندم بی خبرم؛ صدای مرا بشنوید
ندای سبز آزادی: در مراسم چهلم ستار بهشتی وبلاگ نویس جوانی که در زندان اوین کشته شد، زنی با صدای بلند خطاب به مادر ستار بهشتی می گوید من چهارده سال است که از فرزندم هیچ نشانی ندارم، چهارده سال است که می روم زندان اوین اما حتی یک جنازه هم به من ندادند
او مادر سعید زینالی دانشجویی ۲۳ ساله ای بود چند روز بعد از ۱۸ تیر ۷۸ در منزل خود بازداشت شد اما  به جز یک تماس تلفنی هیچ خبری از او در دست نیست.
 اکرم نقابی، مادر سعید زینالی ۱۴ سال است که برای گرفتن نشانه ای از فرزندش به بسیاری از مراکز قضایی، دولتی و نیز مجلس شورای اسلامی رفته و یا نامه نوشته است اما به او گفته اند پیگیر فرزندت نباش شما، دنبال استخوان می گردی.
 مادر سعید زینالی در سال ۸۸  خودش نیز به همراه دخترش بازداشت شد و دو ماه را در بند ۲۰۹ زندان اوین سپری کرد و سپس با قید وثیقه آزاد شده.

گفتگوی مسیح علی نژاد روزنامه نگار با مادر سعید زینالی را بخوانید و بشنوید:
شما در مراسم چهلم ستار بهشتی خطاب به مادر ستار بهشتی گفتید چهارده سال است که از فرزندتان سیعد زینالی خبر ندارید، فرزند شما پس از حوادث کوی دانشگاه در سال ۷۸ دستگیر شده، من به برخی از مسولان قضایی زنگ زدم و همچنین یکی از نمایندگان مجلس . آنها می گویند ما اصلا اسم سعید زینالی را هم نشنیدیم، ممکن است خودتان توضیح دهید چه اتفاقی افتاده و در تمام این سالها به شما چه گذشته؟
مادر ستار خیلی دل من را سوزاند. گفت ستار از من خواسته بود که گریه نکند برود دم زندان اوین مادران دیگر را ببینم کمی آرام شود. من نمی دانم آنجا چه حالی پیدا کردم که گفتم، مادر ستار! من فدای ستار تو بشوم که جنازه اش را دادند، سعید من چهاره سال است که هیچ نشانی از او ندارم. به هر ارگانی رفتم یعنی شما بگویید در این ۱۴ سال دیگر جایی نمانده که نامه نداده باشم. مرا بازی دادند. امروز ، فردا، امروز فردا….سال ۸۴ به من ملاقات دادند، ندادند، ۸۲….الان که دیگر انکار می کنند می گویند دیگر پیگیر سعید نباش. می گویند شما بعد از ۱۲ سال، ۱۴ سال دنبال استخوان می گردید. من می خواهم صدای مرا دنیا بشود من یک مادر هستم، من جوانی زندگی ام را برای سعید گذاشتم که ثمره زندگی ام شود، نه اینکه من خبر نداشته باشم که بچه من چی شد، کجا کشتند، کجا دفن کردند، به کدام دولت به کدام قانون باید شکایت کنم که صدای مرا بشنوند.
خانم نقابی به هر حال خیلی از مردم حتی اسم سعید زینالی را هم نشنیدند، من عذرخواهی می کنم که ممکن است سوالات من شما را به خاطرات بدی برگرداند، ممکن است خودتان بگویید آن روزی که بازداشت شد دقیقا چه اتفاقی افتاد و چه کسانی بازداشتش کردند؟
بیست و سوم تیر ماه ۷۸ ساعت ۵ بعد از ظهر زنگ همسایه را زدند، سه نفر آمدند بالا با اسلحه. من اصلا کسی را نداشتم فکرم کار نمی کرد که بگویم شما یک نامه ای به من نشان دهید که فرزند مرا به کجا می برید. مادرم هم خانه بود بود کمی سر و صدا کردیم که سعید چیکار کرده، کجا می برید. گفت می بریم ده دقیقه سوال داریم بر می گردد. رفتند اتاقش وسایل و کتاب هایش را بردند.
بعد از آن روز آیا تماسی داشتید که ببینید او را به کدام بازداشتگاه یا زندان منتقل کردند؟ آیا با مسولان و افراد خاصی تماس گرفتید که ما از آنها بپرسیم پرونده سعید کجا بود؟
تقریبا شش ماه بعد از آن، تنها خبری که داشتیم یک تماس تلفنی که گفت مامان من خوبم پیگیر کار من باش. به هر وکیلی مراجعه کردیم گفتند پرونده ای ارائه ندادیم که ما دنبال پرونده سعدی باشیم. تا آقای موسوی خویینی نماینده تهران که ایشان ما را خواستند و گفتند این لیستی که دست من است لیست دانشجویان بازداشت شده است و سعید بازداشت است، دیگه ما خوشحال شدیم، گفت شما به ما وکالت بدهید ما پیگیر پرونده این دانشجویان هستید. ایشان باز نتوانستند کاری بکنند ما را خواستند و گفتند متاسفیم به ما اجازه ندادند پیگیر پرونده شویم. سال ۸۱ به آقای عمادالدین باقی مراجعه کردیم که ایشان گفت من از شعبه شش دادگاه خواستیم که جوابی بدهند ولی آنها گفتند پرونده اش به دادگاه نیامده. بارها رفیتم پیش آقای مرتضوی معاون ایشان آقای سالارکیا به ما گفت بچه شما مورد امنیتی دارد و زمان می برد ولی ما از نماینده سپاه خواستیم که به شما یک ملاقاتی بدهد. ملاقاتی به من که ندادند، هیچ، امروز فردا، امروز فردا….نمی دانم چه بلایی سر بچه من آوردند. همینطور مرا می چرخانند. هر روز از یک جایی زنگ می زنند ما پیگیرش هستیم فعلا نتیجه ای نگرفتیم، من همینجوری موندم. چه کار باید بکنم..
خانم زینالی پس در پیگیری های تان متوجه نشدید که سعید در کدام بازداشتگاه نگهداری می شد؟
بعد از ۲ سال به من یک کارت ملاقات دادند، مرا فرستادند نمایشگاه بین المللی، شهر بازی دفتر دادستانی آنجاست. من رفتم کارت ملاقات گرفتم دو سه ساعت معطل شدم، بعد آمدم دم اوین به من گفتند شما ملاقات ندارید. زندانی شما دست سپاه است در زندان توحید است. من اصلا نمی دانستم توحید کجاست. به من گفتند پرونده سعید هنوز تکمیل نشده و شما ملاقات ندارید، کارت را از من گرفتند. دوباره سرهنگ فاطمی ما را خواست گفت من می خواهم ملاقاتی برای شما بگیریم. دو باره بعد از ده روز رفتم سه روز دم دفتر ایشان ماندم گفت به خدا من متاسفم نتوانستم کاری برای شما بکنم. یعنی تا سال ۸۴ ما را اینطوری چرخاندند الانم که اصلا جواب هم نمی دهند.
آیا هیچ یک از زندانیان سیاسی ، هیچ گاه پسر شما را در زندان دیدند؟
یک نفر که قبل از اکبر محمدی آزاد شده بود گفت سعید را دیده، اولین بار هم که به احمد باطب به خاطر بیمارستان ملاقات دادن گفت که دیده.
احمد باطبی منظورتان است؟ یکی از بازداشت شدگان حادثه کوی دانشگاه؟

بله بله، ایشان که مرخصی آمد گفت من و سعید در بازجویی با هم بودیم اما بعد ما را از هم جدا کردند. دیگر من هیچ نشانی از سعید ندارم.
در پیگیری هایی که انجام دادید، مقامات مسول کسی با شما تماس نگرفت که اطلاعات تکمیلی به شما بدهند؟
چند بار منزل ما تماس گرفتند، تولد حضرت علی بود، گفتند فقط می خواستیم خبر سلامتی سعید را به شما بدهم فعلا اینور و آنور چیزی نکنید تا این پرونده تکمیل شود.
آیا فکر می کنید دلیلی که با شما تماس می گرفتند این بوده که سکوت کنید اطلاع رسانی نکنید، چون بعدها که اطلاع رسانی کردید، برای خانواده شما مشکل پیش آمده و دستگیر شدید؟ درسته؟
سیزده روز دختر ۲۰ ساله من بازداشت بود. ۶۱ روز خودم بازداشت بودم، بند ۲۰۹ بودیم، یک ماه بازجویی می شدم به من می گفتند از کجا خط می گیری؟ چه کسانی به شما اطلاع می دهند که برو دنبال سعید بگرد، با کدام رسانه ها تماس می گیری، با کدام مجاهدین تماس می گیری؟ نباید دنبال سعید بگردید. از این حرف ها….
بر اساس همانچه که خودتان گفتید دو ماه پیش هم دادستانی با شما تماس گرفته و شما هم حضورا رفتید دادستانی ممکن است بگویید انجا به شما چه گفتند؟
گفتند آقا سعید که آزاد شد، من دیگر حالم بد شد، بابای سعید گوشی را برداشت به او گفت من از دادستانی زنگ می زنم دادیار ناظر زندان آقای خدابخشیان، پدر سعید رفت دادستانی من رفتم دم اوین بعد پدرش به من زنگ زد گفت اکرم برگرد، اینها می گویند اشتباه شده. ما را اینطوری بازی می دهند. گفت ما پرونده اش را که دیدیم فکر کردیم آزاد شده. بعد گفتند آقای دولت آبادی پرونده را تازه گیر آورده، پیگیر پرونده سعید است تا ببیند بچه شما زنده است یا نه به شما خبر می دهیم که ما هنوز منظر هستیم. زندگی ام وجودم، بچه هایم در به در شدند من چیکار کنم؟ ۱۴ سال بس نیست که من جواب قطعی بدهند. بگویند خانم این بچه شماست خلافش این بود کشته شده، این بچه تو حکمش اعدام است بیا ببین. من این را می خواهم…
خانم نقابی پیگیری های شما در دستگاه قضایی ایران پاسخی نداده، من دو سوال دیگر دارم یکی در مورد مسولان الان و یکی مسولان وقت. چون بچه شما در حادثه کوی دانشگاه سال ۷۸ دستگیر شده، چرا مسولانی که آن زمان در قدرت بودند به شما کمک نکردند؟
من تا آنجا که می توانستم می رفتم. آقای خاتمی آمد در دانشگاه سخنرانی کرد. من آنجا حالم بد شد، جوان ها شیشه نوشابه پرت کردند به آقای خاتمی گفتند این مادرها بچه های شان را می خواهند. گفت به من ده روز فرصت بدهید من قضیه دانشجو یان را حل کنم. بعد از ده روز که آقای خاتمی آمد در تلویزیون و گفت ما اصلا دانشجوی بازداشتی نداریم. من همان زمان صدایم در آمد ولی کسی را نداشتم، بلد نبودم، یک زن خانه دار هستم، من یک مادر هستم که الان شاید می توانم یک کلمه حرف بزنم. من اصلا بلد نبودم کجاها باید برم. اون موقع که سعید مرا بردند ما تا چند ماه اصلا صدای مان در نیامد، می گفتیم الان می گویند اینها منافق هستند، باباش توی وزارتخانه صدایش در نیامد که بچه مرا بردند. بعد از شش فت ماه آزار همه فهمیدند و فامیل می آمدند و می رفتند. الان هم می گویند دیگه تو را بردند، دخترت را بردند، این بچه های دیگر را می برند. دیگر ول کن. می گویم مگر می شود بچه ام را ول کنم؟
سوال آخرم در مورد مسولان فعلی کشور است ۱۴ سال گذشت کسی به شما پاسخ نداد که فرزندتان سعید زینالی کجاست. آیا حرفی سختی خطاب به مسولان کشور دارید؟
من به نماینده های مجلس به رییس مجلس نامه دادم، جواب مرا ندادند، صدای من مادر را بشنوم. تا زنده ام ناله می زنم. من بچه ام را می خواهم. زنده می خواهم. اگر زنده نیست مرده اش را به من بدهند، من هم لااقل دفنش کنم آرام شوم نه اینکه هر روز صدای در بشنوم بگم از سعید خبری هست. و صدای زنگ تلفن را بشنوم بگم انشاالله سعید آزاد شده. من هر روز دم اوین هستم خدایا ببینم نشان از سعید من می دهند. صدای مرا می شنوند خودشان هم بچه دارند، زندگی دارند. سعید فرزند اولم بود، جوانی ام را گذاشتم بچه بزرگ کردم. بابای سعید رزمنده بود، توی جبهه ها بود، من سعید را توی بیابان های پونک بزرگ کردم، حالا باید جواب مرا اینطوری بدهم. وقتی اینها جواب مرا نمی دهند مجبورم به دیگران پناه ببرم. ولی صدای مرا بشنوند من یک مادرم، شب و روز ناله می کنم. با لباس های سعید زندگی می کنم…این را هم از من نخواهید که صدای من در نیاید. مگر اینکه بمیرم. من تا روزی که زنده هستم سعیدم را از آنها می خواهم. به من می گویند شما خودت را بگذار جای آن مادری که بچه اش هشت سال در جبهه ها شهید شده و هنوز پلاکش هم نیامده. من هم حرفم این است: ای نماینده ای که نشسته ای آنجا اون مادری که منتظر بچه اش است، بچه اش را بیگانه کشته ولی بچه مرا شما بردید من بچه ام را از شما می خواهم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر